برنامه ماه عسل دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶ – مهمان : ابوالفضل خانجانی – ۳۲ ساله از روستای ریحان در اطراف خمین (سطح تحصیلات:کارشناسی مدیریت صنعتی) – همسر ابوالفضل خانجانی (متولد سال ۶۳)
شروع داستان زندگی ابوالفضل خانجانی
ابوالفضل خانجانی دی ماه سال ۶۳ در روستای ریحان شهرستان خمین در خانواده ای شلوغ با ۷ بچه (۳ دختر و ۴ پسر) به دنیا آمد. در اصل خانواده ۱۰ نفره بود اما یکی از بچه ها فوت کرده بود. روستای ریحان شامل دو بخش ریحان اولیا و سفلی است. خانواده ابوالفضل خانجانی ، خانواده ای راحت هستند که به راحتی در خصوص گذشته خود صحبت میکنند. پدر خانواده خانجانی کشاورز و بیکار بود چرا که عملا نمیتوانست خرج خانواده را در آورد و بچه ها همه شیر به شیر بودند و همین اوضاع را سختتر کرده بود. تامین زندگی در روستا برای کسی که حتی بیکار هم نباشد سخت است چه برسد به افزوده شدن بیکاری و اعتیاد… مادر ابوالفضل قالی باف بود و برای کمیته امداد قالی میبافت. آقای بقایی که کارشناس قالی بافی بود همیشه سنگ صبور خانواده ابوالفضل بود و همیشه بعد از شنیدن در و دل های آنها به آنها شکلات داده و میگفت : “منتظر نباشید کسی زندگیتان را تغییر بدهد بلکه خودتان باعث تغییر زندگیتان بشید” . ابوالفضل آن زمان به حرفاهای او میخندید اما چون همه دوستش داشتند باز هم با او درد و دل میکردند… ابوالفضل به گفته خودش حتی وقتی حدود ۶ ساله بود درد خانواده را می فهمید و در ۷ سالگی هم به کارکردن پرداخت. این بچه ها به صورت روزانه کرایه شده و با سوار کردن آنها پشت وانت آنها را برای کار کردن در سر زمین های مختلف میبردند… ابوالفضل خانجانی یه مدتی حتی به عنوان حمامی بود یعنی هر کس به حمام عمومی میرفت باید به جای پول گندم میداد… در همین مسیر ظاهرا یکی از مشتریان که قاچاقچی مواد مخدر بود به جای دادن گندم ، به شکلی مواد را وارد سفره خانه آنها کرد. در روستای ریحان از دوستان ابوالفضل بودند که پدری فرهنگی داشتند که همین باعث شده بود بچه های آنها میز تحریر و امکاناتی داشته باشند که برای ابوالفضل و دیکران رویا بود. ابوالفضل از ۷ سالگی به صورت مداوم کار میکرد. او با یک کتابفروشی هم کار میکرد به این شکل که موادی از او گرفته و برده و بساط کرده و میفروخت و بعدا دستمزدی میگرفت. خواهر بزرگ ابوالفضل میتوانست داستانهای خوبی بنویسد اما همه ی خواهرانش به زودی ازدواج کردند و بچه دار شدند و بعد داستانهای دادن جهیزیه و رخت بچه (اصطلاح روستای ریحان و جایگزین سیسمونی) پیش آمد. تمام جهیزیه خواهران ابوالفضل مایه سرشکستگی خانوادشان بود چرا که مثلا تمام ظروف عروس پلاستیکی بود و خانواده قدرت تامین ظروف چینی و … را نداشت و در روز جهازبرون عروس، همه روستا آنها را مسخره کرده و تا مدتها زبانزد همه شده بود…ابوالفضل سال ۷۹ در دوره راهنمایی به تهران آمده بود و ۳ ماه تابستان را کنار یک استاد قالب ساز مانده و قالب سازی را فراگرفته بود. حدود یک ماه طول کشیده بود تا اوستا به او اعتماد کرده و کلید را به او میداد تا آنجا بخوابد…
آرزوهای ابوالفضل در کودکی
ابوالفضل آرزوهای زیادی نداشت، آرزویش میوه خوب و تازه، لباس داشتن و … بود. او معتقد است آن زمان خیلی با خدا دعوا داشت همش در دلش فکر میکرد هر کس ماشین خوب و شرایط خوب داشت از نظر آنها آدم بدی بود، دزد بود و او باعث بدبختی آنها بود چرا که پولها را او برداشته بود و آنها فقیر شده بودند…
صحنه های تلخ کودکی و نوجوانی
ابوالفضل کوچک یکروز در حال گذر از کنار امامزاده یکی از عزیزانش را در حال خوردن هندوانه ای که در سطل زباله بود دید و این صحنه تاثیر بسیار بدی روی او گذاشته بود.اول دبیرستان بود که برای تحصیل باید به شهر میرفت. روز اول با همان لباسی که کمیته امداد به ابوالفضل داده بود به مدرسه رفت و همین باعث مسخره شدنش در مدرسه شد چرا که همه بچه ها به او خندیده و او را دهاتی نامیدند. ابوالفضل به دلیل شرایط خانواده نتوانسته بود لباس را برای اندازه خود مناسب بکند و برای همین مجبور شده بود بلوزش را روی شلوارش بیندازد تا بلندی شلوازش را در کمر پنهان کند…
ازدواج ابوالفضل
همسر ابوالفضل : «اول که ازدواج کردیم اصلا از داستانهای کودکیش خبر نداشتم.» بخشی از زندگی ابوالفضل که در زمان مدرسه باید منتظر برادرش میشد تا بیاید و کیف و کفش و … را با هم جا به جا کرده و بتواند به مدرسه برود. یا حتی اینکه برای داشتن دفتر باید کاغذی را در آشغالها پیدا میکرد تا آن را نبدیل به دفتر کند برای همسر ابوالفضل عجیب ترین بخش های زندکی او بود که بعدا فهمید… از زبان همسر ابوالفضل خانجانی : “بهش بله گفتم چون آدم سخت کوشی بود و بهش کاملا اعتماد داشتم…”. ابوالفضل ۲۰ ساله و سرباز بود که با همسرش ازدواج کرد. ابوالفضل سوم دبیرستان ترک تحصیل کرده و به سربازی رفته بود و خانمش آن زمان دانش آموز پیش دانشگاهی بود. شبی که رفتیم خواستگاری از برادر بزرگم اجازه گرفتم چرا که او هنوز هم ازدواج نکرده است در حالیکه کوچکترین برادرمان در حال حاضر دختر ۵ ساله دارد. ابوالفضل در تهران خواستگاری را به همراه عموی بزرگش رفت. در درمانگاه سلفچگان در حال خدمت بود که از طریق منزل خاله همسرش که در خمین بود موفق به پیدا کردن آدرس منزل آنها شده بود چرا که آن زمان خانواده همسرش به تهران آمده و آنجا زندگی میکردند و جالب آنکه ۳ کوچه با خانه عمویش فاصله داشت. ابوالفضل چون مطمئن بود جواب رد میگیرد نخواست که پدر و مادرش در شنیدن جواب رد همراهیش کنند و به همین دلیل آنها را از روستا نیاورده و با عمویش به خواستگاری رفت.ابوالفضل معتقد است پدر خانمش بسیار انسان شریف و بزرگی است و اصلا توقع اینکه او را بپذیرد نداشته است. دایی خانمش در روز بله برون از ابوالفضل میپرسد تو چه داری که به خود اجازه داده ای به خواستکاری خواهرزاده من بیایی… ابوالفضل در جواب گفته است “من بازوی یک مرد را دارد و قول میدهم زندگی را بسازم” … بعدها ابوالفضل فهمید که پدر خانم زمانیکه در خمین بوده اند نانوایی داشته و نانوایی او سر راه مسیری بوده است که ابوالفضل برای کار میرفته بوده و تلاش او را دیده بود و به همین علت حرف او را قبول کرده بود…
بعد از ازدواج
اولین شغل ابوالفضل بعد از ازدواج خریدن ۲ کیسه سیب زمینی و پیاز و فروش آنها و کم کم گسترش آن تا تبدیل شدن به یک میوه فروشی بود. بعد از ازدواج ۲ تا از معلم های دوران راهنمایی ابوالفضل ضامن وام ازدواج ۵۰۰ هزار تومانی آنها شدند و خیری هم یک جفت گبه و یخچال و … و پول پیش اجاره خانه و … را داده و زندگی خود را شروع کردند.بعد از مدتی میوه فروشی (سوپر میوه باران) ، ابوالفضل با ۳ دوست خود شریک شده و به دلیل مشکلات مختلف ورشکست شد و مجبور شدند به تهران بیایند.
شهرک صنعتی شهر خمین
شخص خیری که در گذشته هم به آنها کمک کرده بود پیش ابوالفضل آمده و به او میگوید کاری هست که اگر دوست داشته باشی میتوانی قبول کنی و انجام بدهی… ابوالفضل به آدرس داده شده رفته و میبیند زمین بزرگی که فقط دیوار کشی شده و سوله ی بزرگی است و … با مسئول صحبت میکند و او میکوید ما به شما اینجا اتاقی ۳۲ متری میدهیم و شما نگهبان اینجا میشوید… اول به ابوالفضل برمیخورد اما به دلیل نداشتن چاره قبول میکند و خانم و دخترش مائده را هم با خود میبرد.زمستان آن سوله بسیار بسیار وحشتناک بود و حتی مسیر شهر تا شهرک صنعتی حتی دیده نمیشد. در آن مقطع ۳ روز در سوله گیر افتادند. بچه اش مریض شده بود و صاحب کارش اجازه ترک سوله را برای بردن بچه اش به دکتر را نداد و شخصی به نام آقای شریفی ک معلم بازنشته بود همسر و فرزندش را به دکتر منتقل کرد…
بچه، گدایی برای تو خیلی زود است
این جمله انگیزه اصلی در زندگی برای ابوالفضل بوده است… چرا که به دلیل اتفاقی در زندگی او شخصی به او گفته بود…
مرده خوری
ما در کودکی از مردن آدمها خوشحال میشدیم چرا که سر قبرها حلوا و میوه میدادند… تا از مناره مسجد صدای فوت کسی می آمد ما خوشحال میرفتیم تا حلوا و میوه و … بگیریم…سوم راهنمایی هر روز در ساعت مشخص دل درد گرفته و در کف مدرسه می افتادم و مادر من را به بیمارستان خواستند. آن زمان هم که طرح تحول سلامت نبود که همه بیمه باشند . آن زمان بیشتر از ۲۵ روز بود که صبحانه و نهار و شام فقط چایی شیرین میخوردیم و علت دل دردهای من کرم هایی بود که در بدنم شکل گرفته بود و هر روز در آن زمان مشخص گشنه شده و به دنبال شیرینی میگشتند…
ایده در حوزه چاپ پرچم
بعد از ازدواج همسر ابوالفضل شرط ادامه تحصیل را برای او میگذارد و همین باعث میشود در مدارس شبانه همزمان با کار درس خوانده و در دانشگاه پیام نور رشته مدیریت صنعتی قبول شده و به سختی برای خود یک موبایل و یک لپ تاب میخرد و تمام تحقیقات دانشجویی دانشجویان را قبول کرده و برای آنها انجام داده و به جای پول از آنها کتاب مبگرید و همین باعث میشود تمام نظریه های مدیریتی را فرا میگیرد.
پشنهاد آقای امیر طالبیان (پسر عمه ابوالفضل خانجانی) برای بررسی روشهای تولید در کارگاهش
پسر عمه ابوالفضل (امیر طالبیان) که در اطراف تهران (شاهد شهر شهریار) کارگاه چاپ داشت به او پیشنهاد میدهد با دریافت ۳۰۰ هزارتومان در سال ۹۰، برای دادن مشاوره به او در خصوص روشهای مدیریت و … با آنها همکاری کند. ابوالفضل قبول میکند و با دریافت ماهی ۳۰۰ هزار تومان با آنها همکاری کرده و در خصوص بهبود روش ها و کارها به آنها کمک کند. بعد از ۳ ماه پیشنهاد گرفتن ۷۰۰ هزار تومن به او میشود به شرط اینکه کلا به تهران آمده و زندگی کند و به صورت تمام وقت با آنها همکاری نماید.ابوالفضل به نتیجه رسیده بود که در حوزه چاپ پرچم هنوز ایده ها، شرایط و … مختلفی بکر مانده است و اینکه چینی ها بخواهند پرچم را تولید کرده و به ایران بیاورند خیلی بد بود.نهایتا تصمیم به تاسیس شرکتی در خمین می شود، شرکت تاسیس میشود (ثبت میشود) و کارگاهی اجاره میکنند و با ۱۰ میلیون تومن دادن چک، کار در خمین شروع می شود. علت انتخاب شهر خمین این بوده که بالای ۳۰۰۰ نفر در خمین بیکار وجود داشته و یکی از شهرهایی است که در مرکز کشور است و انتقال کالا به همه جای ایران راحت است، نیروی کار ارزان است.در حال حاضر در این مجموعه (کارخانه پرشین نوین پرچم) ۱۰۵ نفر مستقیما کار میکنند و در حال حاضر ابوالفضل میگوید بالای ۵۰۰ نفر در آن کارخانه نان میخورند و مشغول کار هستند در صورتیکه در ابتدا ۴ نفر بودند و شروع کردند.
ابوالفض کلا خودش را مدیون فداکاریهای برادر بزرگش رضا میداند و معتقد است رضا قهرمان زندگی اوست…

عکس فرزندان ابوالفضل خانجانی

عکس ابوالفضل خانجانی و خانواده

عکس همسر ابوالفضل خانجانی
مشاهده فیلم کامل برنامه ماه عسل با حضور ابوالفضل خانجانی
روستای ریحان کجاست؟
ریحان سفلی (خمین)، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان خمین در استان مرکزی است. این روستا در دهستان رستاق قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۸۰۲ نفر (۲۲۶خانوار) بوده است.
امامزاده ریحان “بقعه متبرکه امامزاده عبد العلی از نوادگاه امام چهارم شیعیان جهان حضرت سجاد (ع)” می باشد که صاحب کرامات فراوانی بوده است.

شهرستان خمین
کشف جسد “آقا عبدالعلی”
مطالب مرتبط را بخوانیم:
- علت مشکل کبد میثم (در ماه عسل)
- داستان خانم جعفری (فروشگاه یاعلی) در ماه عسل
- ماجرای قتل و قصاص بین طایفه های بابایی و مرادی در روستای خرمنان در ماه عسل
- روستای خرمنان کجاست؟
- داستان سامان و محمدرضا در ماه عسل(جا به جا شدن بچه ها)
- دکتر محمد حسین فلاح کیست؟
- داستان نجات دست قطع شده نوزاد ۱۳ ماهه (ساجد) در ماه عسل
- دکتر امید لیاقت فوق تخصص جراحی دست