برنامه ماه عسل – پنج شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶ – داستان بچه هایی که با یکدیگر جا به جا شدند…
مهمان : پدر و مادر سهیل و سامان (سامان متولد ۱۳۸۶/۰۳/۱۹) – زهرا خانم (مادر محمد رضا)
مادر سامان (خانم زارع): اهل یزد که در ۱۸ سالگی بعد از کنکور ادامه تحصیل نداده و ازدواج کرده است. حاصل این ازدواج : ۲ پسر، اولی سهیل که در حال حاضر ۱۴ ساله است و دومی سامان که ۱۰ ساله است. شغل پدر سهیل و سامان : کارمند – وضعیت زندگی : به گفته مادر سامان خوب و مناسب
سهیل از لحاظ خلق و خو و ظاهر کاملا شبیهه پدرش است. تا حدی که حتی خیلی ها او را با نام پدرش صدا میزدند. اما سامان رنگ پوستش تیره بوده، فک او جلو بوده و کاملا چهره متفاوتی داشته است. هر چه زمان میگذشت و سامان بزرگتر میشد خلق و خو و اخلاق متفاوتی داشت و خیلی آرومتر و بزرگتر از سنش بوده و بر خلاف اخلاق طایفه اصلا شیطون و … نبوده و بسیار باوقارتر بود. به مرور و هر چه بزرگتر شد مدام شرایط سختتر شده و همه میپرسیدند سامان به چه کسی رفته است و چقدر متفاوت است. هیچ مشخصه ای از سامان به خانواده نرفته بود. این تفاوت سامان با سهیل برای مادر اصلا مهم نبود.
داستان شهریور پارسال
این موضوع گذشت تا اینکه اواخر شهریور پارسال، پدر سامان در شرایطی که سامان و سهیل خانه نبودند به مادر سامان (خانم زارع) میگویند موضوعی هست که در این ۲، ۳ سال هر چند ماه یکبار ذهن من را اذیت میکند. پدر با سوال : “چرا سامان به ما نرفته است و به چه کسی رفته است؟!”
به گفته مادر سامان شوهر ایشان انسان بسیار بسیار خوبی است و زندگی این زوج زبان زد همگان است. مادر سامان معتقد بوده است که پدر به هیچ وجه به مادر شک نداشته بلکه احساس میکردند که چرایی وسط آمده است که باید به آن پاسخ داده شود.
داستان آزمایش
۱۶ روز بعد از دادن آزمایش با منزل تماس گرفته و آزمایشگاه میگوید مادر سامان باید برود و خون بدهد. اینجاست که مادر حال بدی پیدا میکند چون میداند که اگر خون پدر با خون بچه شباهت نداشته باشد باید مادر خون بدهد. پدر و مادر سامان خود را آرام میکنند و امیدی به خود میدهند که یا خون جا به جا شده است یا اینکه سامان به درستی جا به جا شده است. بعد از آزمایش دادن مادر سامان، به منزل مادربزرگ سامان میروند و مادر به حدی حال بدی دارد که با صورت به زمین خورده و ۳ استخون گونه اش میشکند و خون دماغ میشود و … سامان بچه ای است که تمام خانواده دوستش دارند و پدر بزرگ و مادر بزرگ هم شدیدا به گریه می افتند که نکند سامان مال آنها نباشد…
۳ هفته بعد از آزمایش مادر
۳ هفته وحشتناک آمدن جواب DNA مادر سامان گذشت و جواب آزمایش آمد. مادر و پدر سامان با تعجب میشنوند که جواب آزمایش مادر هم منفی است… سامان نه با پدر و نه با مادر هم خونی و DNA یکسان ندارند. روزهای وحشتناکی اتفاق می افتد و پدر و مادر سامان دچار افکاری شده اند که بچه واقعی آنها کجاست؟ آیا آن بچه هم مانند سهیل و سامان خوب بزرگ شده است؟ این بچه کجاست؟ زیر دست چه پدر و مادری بزرگ شده است؟ شرایط رفاهی او چگونه است؟
خواب مادر سامان
مادر سامان دیشب خوابی میبیند که بچه ای در هاله ای سفید داد میزند مامان… مادر سامان فردا صبح تصمیم میگیرد به موسسه “حامی راه انسانیت” یزد برود که محلی برای نگه داشتن بچه های بی سرپرست است برود تا شاید بچه خود را آنجا بتواند پیدا کند… خانم زارع: «اگه زمان برمیگشت هرگز این کارو نمیکردم و نمیذاشتم همسرم به شکش ادامه بده. من از همه مردم میخوام که هیچ وقت هیچ کس دست به این اقدام نزنه و شک نکنه.» شرایط روحی پدر سامان بسیار به هم ریخته بود تا حدی که به گفته خانم زارع(مادر سامان) اگر کلاسهای مثبت اندیشی آقای “دکتر محمد حسین فلاح” نبود پدر سامان از دست میرفت.
داستان از زبان پدر سامان
اقای زارع: «رفتیم بیمارستان، اول نمیخواستن همکاری کنن. یک سری تحقیق کردیم و فهمیدیم در اون روز سه تا بچه با سامان به دنیا اومدن. اما درکل فکر اینکه سامان رو از دست بدم برام غیر ممکن بود.». پدر سامان (شاهرخ) معتقد است به نوعی این موضوع کشف حقیقت است. افکاری مانند اینکه نکند بچه مرده باشد و بچه دیگری را جا زده باشند و بسیاری انواع مختلف افکار دیگر… به همین دلیل پدر و مادر سامان به بیمارستان مراجعه میکنند تا پیگیر اتفاق شوند. در بیمارستان به پدر میگویند شاید اینجا جا به جا نشده باشد و در جای دیگری مانند خانه بهداشت بچه جا به جا شده باشد و همه علت برای عدم همکاری بیمارستان است و حتی وکیل بیمارستان از آنها میخواهد بروند و از دادگاه نامه و … بگیرند که این حرف با مقاومت پدر مواجه میشود و نهایتا قرار میشود وکیل بیمارستان کارها را پیگیری کند. پدر و مادر از بیمارستان میخواهند که حتی اگر شد جشنی ظاهری برپا کرده و بچه ها را بیاورند تا پدر و مادر سامان آنها را حداقل از دور بچه ها را ببینند تا قیافه و ظاهر آنها را ببینند. در ۱۹ خرداد سال ۸۶ ، ۳ فرزند پسر در آن بیمارستان به دنیا آمده بودند : محمد رضا، یعد پسری که در بافق است و بعد سامان به دنیا می آید.
نتیجه تحقیقات تا اینجا
بیمارستان اولین بچه را نشان آنها میدهند و مشخص میشود که کاملا شبیهه خانواده خود است و به سراغ بچه ای میروند که در بافق است. آن بچه که نامش “محمد رضا سهیلی” است، در شرایط خاصی و خانواده پرجمعیتی زندگی میکند. از طرف بیمارستان با آن خانواده بافقی هم تماس گرفته میشود و بسیار بی مقدمه به آن خانواده گفته میشود. بعد از گفتن این مطلب پدر خانواده سهیلی اس ام اسی به رییس بیمارستان زده و مینویسد : “بله متاسفانه بچه ها جا به جا شدند، یعد از گذشت ۱۰ سال به همسرم چه بگویم؟ به بچه ها چه بگویم؟”
داستان از زبان زهرا خانم (مادر محمد رضا)
زهرا خانم ۴ پسر دارد : محمد حسین ۱۶ سال ، محمد رضا ۱۰ سال ، مهدی و علی. دارای یک زندگی بسیار آرام که پدر خانواده هم عاشق بچه ها هستند و بسیار احساساتی و مهربان… ۱۸ آذر ۱۳۹۵ بود که همسرم تا عصر سر کار بودند و همون شب قرار بود به یک مهمانی برویم. وقتی همسرم از سرکار بع خانه آمدند بسیار سردرگم و پریشان بودند.از همسرم پرسیدم اتفاقی افتاده است؟ میخواهید مهمانی نرویم؟ “چون واقعا حالشان خوب نبود” . اما بعد گفتند نه به مهمانی برویم… پدر خانواده سهیلی شدیدا دنبال لپ تاب بوده اند تا بتوانند عکس سامان را که برایش فرستاده اند را ببیند. هنوز زهرا خانم خبر ندارد. به مهمانی رفته و برمیگردند. پدر خانواده لپ تاب را باز کرده و عکس سامان را عمیقا نگاه کرده و در لپ تاب را میبنند و یک نفس عمیق میکشند و مجددا در لپ تاب را باز کرده و همین اوضاع… زهرا خانم از همسر خود جویای داستان میشود و پاسخ “چیزی نشده است” را از آقای سهیلی میشنود. اینکه صبر کن مطمئن شوم بعد میگویم داستان را برای مادر سختتر میکند اما عکس سامان را در لپ تاب به مادر نشان میدهند و میگویند فکر میکنی این کی باشه؟! که مادر چند بار میگوید : این خودمون هستیم … خیلی شبیهه محمد حسین و مهدی است… خیلی به خودم شبیهه و … پدر محمد رضا به مادر میگوید : آن حرفهایی که بعضی وقتها شوخی شوخی به یکدیگر میگفتیم و میخندیدیم جدی شده… محمد رضا در بیمارستان عوض شده… زهرا خانم با شنیدن داستان مانند دیوانه ها راه میرفتند، بلند بلند میخندیدند و حرف میزدند و پدر خانواده سهیلی مدام سعی در دادن روحیه به زهرا خانم داشته و میگفتند خدا چیزی از ما نگرفته است ما تا کنون ۴ پسر داشتیم و از این به بعد ۵ پسر داریم… تا ۲، ۳ روز زهرا خانم مداوم گریه کرده و حال خوشی نداشتند.
اتفاق برای پدر خانواده سهیلی
۲۷ آذر همگی به قم میروند و خانواده سهیلی سامان را میبینند و حالا قرار شده است خانواده سهیلی به همراه محمدرضا به یزد بیایند تا خانواده زارع هم محمد رضا را ببینند. پدر خانواده سهیلی که بسیار مهربان و آرام و بچه دوست بودند… به صورت کاملا ناگهانی به پدر خانواده بدون هیچ مقدمه چینی و پیشینه و … به آقای سهیلی خبر جا به جا شدن بچه ها را میدهند… سهل انگاری بیمارستان در جا به جا شدن بچه ها به کنار و دادن خبر اینچنین ناگهانی هم یکطرف… آقای سهیلی بر اثر فشارها و شرایط پیش آمده تاب نیاورده و از دنیا میرود…
تصمیم ۲ خانواده
خانواده سهیلی و خانواده زارع تصمیم میگیرند که بچه ها را نگه دارند تا بزرگ شوند و خودشان تصمیم بگیرند که میخواهند با چه کسی بزرگ شوند…