برنامه ماه عسل جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶ – داستان جانبازی اکبر زرگر و ازدواجش
مهمان : جانباز حاج آقا اکبر زرگر – همسر و فرزندان آقای زرگر – خانمی از سوسنگرد که به دلیل رفتن روی مین پای خود را از دست داده بود
شروع داستان
حاج آفا اکبر زرگر متولد ۱۳۴۰ در محله خزانه فلاح (ابوذر فعلی) در تهران است. آقای اکبر زرگر ۲۸ روز بعد از ازدواج با همسرش به منطقه اعزام شده و به جبهه رفت.
خانم زرگر در خانواده ای با ۵ خواهر و ۲ برادر به دنیا آمد که ۳ خواهر بزرگترش ازدواج کرده بودند و او ۴ امین دخترخانواده بودند. آقای زرگر ۵ برادر و ۲ خواهر بودند که یک برادر که تخریب چی بوده و در عملیات بدر سال ۶۳ شهید شد (عباس زرگر) ، برادر دیگر در عملیات دیگری شهید شد اما نفر اولی که از خانواده زرگر به جبهه رفت او بود.
ماجرای ازدواج
آقای اکبر زرگر در شرایطی به خواستگاری رفت که دست راستش فلج و پایش قطع شده بود و شرایط مناسبی نداشت. سال ۱۳۶۰ بود و آقای زرگر که رییس بسیج مسجد محله بود با برادر همسرش دوست بوده و در مسجد با هم رفیق بودند. خانم زرگر به گفته خودش دختری بسیار زرنگ بوده و حتی در دبیرستان هم با معدل بالای ۱۹ فارغ التحصیل شده بود. او اصلا در فضای ازدواج نبوده و حتی به خواستگاران خود جواب رد میداد. تا اینکه یک شب برادرش از طریق خانمش پیغام به خانم زرگر میرساند که اکبر زرگر از او خواستگاری کرده است…
اکبر زرگر آن زمان در محل به بچه بسیار مثبت و خوبی معروف بوده و به دلیل پیشتازی در رفتن به جبهه شهره عام و خاص محله بود. خانم زرگر با شنیدن خواستگاری اکبر زرگر از او، بر خلاف دیگر خواستگاران که بلافاصله رد میکرد تا درسش را ادامه بدهد، ۳ روز مهلت خواست تا فکر کرده و جواب بدهد. در این ۳ روز خانم زرگر حسابی با خود فکر کرده و از آنجاییکه دلش میخواست در ماجرای جنگ سهمی داشته باشد پذیرفت…
آقای زرگر و خانمش حتی با هم صحبت هم نکرده بودند و او از طریق برادر خانم زرگر به او پیغام رسانده بود که ۱۰% مشکل روانی دارد، دست راستش فلج و یک پایش قطع است اما در خصوص آن چیزی که اسلام بگوید کاملا تسلیم است… او گفته بود ۳ چیز در زندگی ما خواهد بود : اینکه یا شهید میشوم، یا اسیر میشوم و یا جانبازتر از اینکه هستم خواهم شد!…
خانم زرگر از خواستگاری و شرایط سختی که آن موقع داشت در ماه عسل میگوید: «آن موقع دستشون مشکل داشت، گوششان مشکل داشت، پایش هم همین طور…. از لحاظ مالی هم که نه پول داشتند نه خانه و نه هیچی. من همش با خودم میپرسیدم پس سهم من از جنگ چیست؟ با خودم عهد کردم که با یک جانباز زندگی کنم.»
۵ مرداد ۱۳۶۱ این زوج با یکدیگر عقد کرده و شهریور ماه همان سال هم ازدواج کرده و در اتاقی ۳*۴ در خانواده پدر شوهر زندگی را شروع کردند و ۷ شهریور ۱۳۶۲ هم زهرا زرگر (دختر این زوج) به دنیا آمد. دقیقا همان شب عروسی بود که ناگهان اکبر زرگر حالش بد شده و مثل کسانیکه سرع دارند غش کرده و دهنش کف کرده و … البته خوشبختانه قبلتر به همسر خود اطلاع داده بود که اگر حال من ناگهان بد شد نترس بعد از چند دقیقه خوب خواهم شد…
روز ۲۹ ازدواج که آقای زرگر به جبهه برگشت ۴ ماه و ۱۰ روز هیچ خبری از او به خانواده نرسید. زهرا ۱ سال و ۳ ماهه بود که شرایطی فراهم شد تا رزمنده ها در صورتیکه بخواهند میتوانند خانواده خود را به نزدیکی محل خدمت خود ببرند و همین باعث شد زهرا و مادرش هم به همراه آقای زرگر به دزفول رفته و آنجا مستقر شوند.
داستان تخریب
آقای اکبر زرگر آموزش های لازم را در خصوص تخریب و جمع کردن مین ها دیده و تخریب چی شده بود. به گفته اکبر زرگر شیوه کار کردن ایرانی ها با عراقیها و حتی همه ی دنیا فرق داشت…خطرات و سیستم ایرانی فقط اعتقاد به مرگ و شرایط خاص بود و اعتقاد عمیقی لازم داشت تا بتوانی تخریب چی بشوی. اکبر زرگر میگوید بدترین آسیب های بدنی در جنگ نصیب تخریب چی ها میشد…
مجروحیت های مداوم و تنهایی های همسر اکبر زرگر
بعد از نقل مکان خانواده زرگر به دزفول، آنها در خانه ای ویلایی ۳۰۰ متری با ۲ اتاق خواب بود که در آن ویلا هر دو خانواده ساکن شدند اما یک هفته بعد آن خانواده مجددا به شهر خود بازگشتند چرا که خانم آن خانواده بسیار ترسیده و برگشته بود و به همین خاطر خانم زرگر اکثر مواقع در خانه میماند و حتی به شهر نمیرفت…
حتی ۲ ماه خانم زرگر مداوم در خانه مانده بود و در این مدت راس ساعت ۲ که برنامه تلویزیون شروع میشد ، تلویزیون را روشن میکرد تا فقط صدای آدمیزاد بشنود!…
بیشتر خریدها و مواد مورد نیاز را آقای زرگر از پادگان برای خانواده اش میآورد چرا که زمانیکه که او به خانه می آمد یا صبح زود بود یا شب دیر وقت و به همین دلیل تمام مغازه ها می بستند…
یک روز آقای زرگر به خانمش گفته بود زودتر خواهد آمد و لذا آماده باشد تا وقتی آمد با هم به خرید بروند…اما ساعتها گذشت و خبری از آقای زرگر نشد… مادر زهرا را هم خواباند اما باز خبری نشد تا اینکه ناگهان صدای پریدن ۴ ۵ سرباز را در کوچه شنید و خانم زرگر به حدی ترسیده بود که نمیداند چقدر طول کشید اما مداوم اسلحه را در دست گرفته و تمرین میکرد که چگونه خودش را بکشد!…
خانم زرگر به گفته خودش آن شب بارها مرد و همش به این فکر میکرد که خودم را قطعا از بین میبرم اما وقتی من بمیرم زهرا چه خواهد شد!… خانم زرگر دیگر مطمئن بود که اتفاقی افتاده است. او در دزفول حق روشن کردن چراغ را هم نداشته و فقط با چراغ زنبوری کوچکی زندگی میکرد که آن شب از ترس آن را هم خاموش کرد…
بالاخره، آمدن آقای زرگر
ساعت ۷ صبح فردا بالاخره آقای زرگر به خانه آمد و آن شب پر از استرس تمام شد و جالب آنکه همان روز برادرها و زن برادرهای خانم زرگر برای دیدن او به دزفول رفته بودند و خانم زرگر با دیدن آنها به حدی گریه کرده بود که آن اشکهای شوق را هرگز فراموش نخواهد کرد…
رفتن به کرمانشاه
بعد از دزفول خانواده زرگر به دلیل جا به جایی آقای زرگر ، به کرمانشاه منتقل شده بود. یکبار که آقای زرگر ساعت ۸:۳۰ به خانه آمد و حدود ۱۱ شب به دلیل بیسیمی که زده شده بود مجددا به خط برگشت و آن شب عملیات شد.در همان عملیات، اکبر زرگر مجروح شده و به تبریز منتقل شده بود و ۱۱ روز تمام خانم زرگر در کرمانشاه تنها مانده و هیچ خبری از همسرش نداشت…
سختیهای کرمانشاه هم علاوه بر ذهن همسر بلکه در ذهن زهرا و محمد (فرزندان اول و دوم خانواده) هم وجود داشت. به گفته زهرا و برادرانش مادر آنها نماد صبر و استفامت و پدرشان نماد شجاعت است.
بعد از جنگ
بعد از جنگ آقای زرگر در منطقه سوسنگرد، تخریب چی مین است و حتی به دلیل نپوشیدن لباسهای محافظ توبیخ هم شده است…
حدودا ۲۵ میلیون مین عراقیها در ایران کاشته بودند که تجمع مین ها در سوسنگرد بسیار زیاد بود…