موضوع : باتلاقی در نزدیکی معدن نمک (آن چهار نفر و کویر) – دانیال اسدی ، سامان حیدرزاده ، مازیار حنیفی و رامین بخشی- میهمانان: دانیال و سامان (۲ نفر از ۴ نفر)
شروع داستان
سامان : در حال حاضر ۲۸ ساله، متولد تهران ، ساکن رودهن به دلیل کار پدر (پدرش بازنشسته است) – مدیر فروش یکی از نمایندگی های شرکت مدیران خودرو
دانیال : متولد و ساکن رودهن (شغل پدر : رستوران دارد و خودش هم مشغول همین کار)
دانیال در خانواده ی کم جمعیتی بزرگ شده است که خانواده وی در اصل مخالفتی با سفرهای آنها نداشتند اما معتقد بودند این سفرهای مکرر که باعث میشود هفته ای بین ۲ تا ۳ روز در خانه و کنار خانواده باشند افراط است و باید کمتر شود. سامان هم در خانواده ای با ۳ فرزند که یک خواهر و یک برادر بزرگتر دارد بزرگ شده است. رامین متولد ۱۳۶۰ بود و چون نسبت به بقیه سن بیشتری داشت تا حدود ۳ سال قبل از ماجرای کویر( یعنی تا سال ۹۰) که صمیمت ها بیشتر شود و داستان سفرهای این ۴ نفر شروع شود، فقط در حد سلام و احوال پرسی با این بچه ها در ارتباط بود و بعد از ایجاد صمیمت و رفاقت بین آنها، در گروه ۴ نفره خودشان، رامین را “پدر گروه” صدا میکردند. البته دانیال خیلی بیشتر از بقیه رامین را میشناخت چرا که هم با رامین بچه محل بوده و هم نسبت فامیلی دوری با هم داشتند.
به ترتیب از سمت راست : سامان – دانیال
تجربه اولین خطر
این ۴ دوست اکثر نقاط ایران را با هم رفته بودند. آنها عاشق مسافرت و کشف اتفاقات جدید ، هیجان و بالا رفتن آدرنالین بودند. به گفته سامان کوه نوردی و طبیعت و رفتن به “دشت لار” همیشه در برنامه های عادی ما بود (چرا که دشت لار یا لار در کوهپایهٔ قله دماوند است و به رودهن که محل زندگی آنها بود نزدیک است). در یکی از سفرها به لار که ۱۰ خرداد سال ۹۳ بود، آنها تصمیم می گیرند به لار بروند، شرایط را بسنجند و هفته ی بعد اکیپ ۱۵ نفره ای را به همان محل ببرند. اما در مسیر بازگشت از همین سفر، اولین خطر جدی مسافرت های خود را تجربه میکنند و ماشینشان در رودخانه گیر میکند! ماشین تقریبا تا نزدیکی سقف در رودخانه گیر کرده و نمیتوانند خود را نجات دهند. ماشین و هر ۴ نفر داخلش، نزدیک به ۳ ساعت در رودخانه مانده و هیچ کاری از دستشان برنمیامد تا اینکه به لطف ۳ ماشینی که آنها را پیدا کردند، نجات یافتند.
سفر ۳ سال پیش
اواخر مرداد سال ۹۳ تصمیم رفتن به کویر و دیدن شب کویر و طلوع آفتاب آن میگیرند. در ابتدای شکل گیری تصمیم، قرار به رفتن یک اکیپ به سمت کویر تنظیم میشود اما نهایتا از مجموع ۸ ماشین ای که با هم قرار گذاشته بودند، فقط یک ماشین که این ۴ نفر بودند به سمت کویر حرکت کردند. ۴ نفری که هرگز تجربه ای از کویر نداشته و این اولین سفر آنها به کویر است!
علت نیامدن دیگران به کویر
چهارشنبه ۱۸ شهریور حدود ساعت ۶ عصر از رودهن به سمت تهران حرکت کردند، اما وقتی به تهران رسیدند تا به هم اکیپی های خود ملحق شوند، با پاسخ منفی همه مواجه شدند! یعنی هیچ کس دیگری به جز همین ۴ نفر در آن ساعت از روز حاضر نشد به سمت کویر حرکت کند و فقط همین ۴ نفر عازم شدند!!! چرا که احتمالا بقیه میدانستند ساعت حرکت برای رفتن به سمت کویر مناسب نیست! آنها از رودهن با ۲ ماشین : جیپ رامین و پرادو مازیار ، حرکت کرده بودند و “دانیال و رامین” با هم در ماشین رامین، “مازیار و سامان” هم در ماشین مازیار نشسته بودند. بعد از کنسل کردن کل اکیپ، این ۴ نفر مصمم به سمت کویر حرکت میکنند (به دلیل توافقی که این ۴ نفر با هم از گذشته داشتنتد که تمام تصمیماتشان را عملی کنند و کنسلی در کار نباشد). تنها تصمیم عاقلانه ای که در این لحظه گرفته میشود گذاشتن ماشین رامین در تهران و حرکت به سمت کویر با یک ماشین است و هر ۴ نفر با ماشین مازیار راه می افتند.
مسیر
برنامه کویر آنها : حرکت در روز چهارشنبه و دیدن شب کویر (شب چهارشنبه) و طلوع آفتاب کویر (در روز پنج شنبه) و بازگشت به تهران در بعد از ظهر پنج شنبه بود. با رسیدن به کاشان توقف کرده ، موتور برقشان را پر از بنزین کردند. خوراکی و باکس های آب معدنی خریدند. و به مسیر ادامه دادند تا در آخرین شهر که قبل از ورود به مسیر کویر بود (آران و بیدگل) به اندازه یک روز (یعنی طبق برنامه برای روز پنج شنبه) خوراکی و لوازم مورد نیاز خود را تهیه کردند و حوالی ساعت ۱۲ شب به ابتدای اولین جاده ای که به سمت کویر میرفت رسیدند. این نقطه یک دوراهی بود : یک راه به سمت معدن و دریاچه نمک میرفت و راه دوم به سمت کویر مرنجاب که به مسیر کاروانسرا معروف است! تابلو ای پیش رویشان میدیدند که روی آن نوشته بود “دریاچه نمک” ! و با اسپری فلش به سمت راست روی آن زده شده بود! در این لحظه بر اساس آخرین مکالمه دانیال با دوستی به نام “محمد” که گفته بود: «شما وقتی به دوراهی رسیدید به سمت کاروانسرا بروید نه به سمت معدن!!!» و با توجه به فلش ای که پیش روی خود میدیدند به سمت راست حرکت کردند…ساعت حوالی ۱ شب بود که در تاریکی مطلق با سرعت حدودی ۱۱۰ کیلومتر بر ساعت به مسیر خود ادامه میدادند غافل از اینکه به سمت مسیر باتلاق در حرکت هستند و با ماشین وارد دریاچه نمک شده اند! به دلیل سنگینی ماشین (پرادو) حرکت ماشین سخت شده بود و لرزش ماشین را کاملا حس میکردند.ساعت حدود ۲:۳۰ بامداد پنج شنبه بود و آنها فکر میکردند ماشینشان در شن گیر کرده! در نتیجه با خیال راحت از ماشین پیاده شده، چادر را همانجا زده و بساط کرده و نشستند به گفتن و خندیدن، به امید اینکه فردا رهگذرانی خواهند آمد و با کمک هم ماشین را بیرون خواهند کشید.
تصمیم به یافتن کمک
پنج شنبه صبح تا حدود ۹:۳۰ ، ۱۰ صبح که گرمای آفتاب کویر داغ شود، تصمیم به گردش گرفتند و راه افتادند به گرفتن عکس و فیلم یادگاری و … تا اینکه حدود ساعت ۱۱ بود که به تصمیم جمع، سامان خط ماشین را میگیرد و میرود تا ببینند کسی را پیدا میکند یا نه! مازیار و دانیال هم شروع به کندن زیر ماشین میکنند تا ماشین را آزاد کنند. سامان حدود ۴۰ کیلومتر را میرود به امید یافتن کسی! تا حدی که ماشین بسیار بسیار سخت دیده میشد و از تنهایی و گم کردن ماشین ترسیده و مجددا به سمت ماشین برمیگردد.حدود ساعت ۳:۳۰ بعد از ظهر سامان پیش دوستان خود رسیده و از عدم پیدا کردن کسی آنها را آگاه میکند. در نتیجه این ۴ دوست تصمیم میگیرند تلاش خود را برای برگشت انجام دهند چرا که در طول روز نه رهگذری دیده اند نه ماشینی و بدتر از همه اینکه خوراکی و آب را به اندازه یک روز خریده و با خود آورده اند…تا ساعت ۱۱ شب مداوم زیر ماشین را میکنند تا بتوانند برگردند. اما به دلیل اینکه طول روز آفتاب بسیار گرم بوده و بخار دریاچه نمک آب بدن آنها را مداوم تمام کرده و به شدت خسته شده اند، تصمیم میگیرند بخوابند و صبح که شد دانیال و رامین، دو نفری خط ماشین را گرفته و برگردند تا جاییکه کسی را بیایند و کمک بیاورند. همگی میخوابند اما ناگهان مازیار و رامین ۱ بامداد بیدار شده و شروع به پوشیدن کفش های خود میکنند (شاید هم اصلا از نگرانی نتوانسته بودند بخوابند)، تا به سمت نوری که از قم دیده میشد بروند . هر چه دانیال و سامان اصرار میکنند که نروند، آنها میگویند که به دلیل شدت گرمای آفتاب کویر و کم بودن آب و لوازم، شب به سمت یافتن کمک بروند بهتر است! به گفته سامان و دانیال ، مازیار تصمیم خود را گرفته بود که برود! در ابتدا قرار یود مازیار و رامین بروند اما نهایتا تصمیم به رفتن مازیار و رامین میشود. قرار بر این میشود که تا جمعه بعد از ظهر چه کمک یافته باشند و چه نه به هر شکلی بود، پیش سامان و دانیال برگردند و در نتیجه آب و خوراکی ها را تقسیم کرده و رامین و مازیار حرکت میکنند…
جمعه
جمعه ظهر شد و نیامدند… غروب شد و برنگشتند… تا اینکه جمعه عصر، سامان و دانیال نوری را مشاهده کردند و به اصرار سامان ،دانیال با او همراه شده و نامه ای برای دوستانشان نوشته و حدود ۲ الی ۳ ساعت میروند تا به نور برسند اما به یکباره با نگاه به پشت سر خود متوجه میشوند نور ماشین خود را نمیبینند و به نوری هم که از دور میدیدند و برای رسیدن به آن راه افتاده بودند هم نرسیده اند که آن نور هم خاموش میشود! چاره ای نداشتند همانجا صبر میکنند تا هوا کمی روشن شود و حدود ۳:۳۰، ۴ صبح که هوا روشن شده ماشین را دیده و برمیگردند تا به آن میرسند …
شنبه صبح
حالا شنبه صبح شده بود و دانیال و سامان کاملا ترسیده و ناامید از بازگشت دوستانشان، شروع میکنند به فیلم گرفتن با گوشی های خود و خداحافظی از پدر و مادرها و تعریف داستان کامل و ماجراها تا اگر کسی بعد از مرگ آنها را پیدا کردند ماجرا را متوجه شود. در آن لحظات سامان تمام مدت به این فکر میکرده که بعد از مردن او خانواده اش چه خواهند کرد. او در فیلم از خانواده خود و خواهرزاده ای که هنوز نیامده بود حلالیت گرفته بود و به این فکر میکرد که اگر خدا کمک کند و زنده بماند همه چیز عوض خواهد شد.(شاید منظورش از این جمله نوع تصمیم گیریهای هیجانی یا مسافرتهای زیاد و بدون سنجیدن عواقب بود)
یکشنبه صبح
سامان و دانیال تصمیم میگیرند از هم جدا شوند با تداخل های فکری که شاید هنوز کورسوهای امیدی باشد و شاید هنوز دوستانشان به سراغشان بیایند. دانیال انگشتری همیشه به دست داشته که روی آن حک شده “قسمت” !
یکشنبه صبح است و دانیال با انگشتر خود بازی میکند تا سر خود را گرم کند و به این فکر میکند که «مگر ما در این دنیا چه کرده ایم که باید این اتفاقات برایمان بیفتد؟!» خوارکی ها و آب تمام شده! از جمعه به بعد خوردن آب رادیاتور، درست کردن کوره از گل های زیر ماشین و به دست آوردن آب از گل های زمین ، خوردن خمیردندان، کاغذ و … را تجربه کرده اند. نهایتا دانیال از ماشین بیرون رفته و تصمیم میگیرد خط ماشین را گرفته و به سمت کمک برود. سامان هم کاملا بی رمق روی سقف ماشین خوابیده و اصلا جان برای ادامه دادن یا همراه شدن با دانیال ندارد…دانیال خط ماشین را گرفته و ادامه میدهد تا جاییکه حتی دیگر ماشین را هم نمیبیند. ترس او ۱۰ برابر شده و فقط خدا را صدا میزند و آنقدر میرود تا به یک دستشویی چوبی خالی میرسد و زیر سایه ی آن کمی استراحت میکند و تصمیم میگیرد باز هم بلند شده و ادامه دهد تا حتی اگر قرار است بمیرد در حین راه رفتن بمیرد. مسیر را ادامه میدهد تا اینکه از دور نقطه سیاهی را میبیند و انگار، تازه خدا راه رفتن به او یاد داده، جان تازه ای گرفته و به سمت سیاهی حرکن میکند، هر چه نزدیکتر میشد مشخص میشود نقطه سیاه لودر معدن است که در حال کار کردن است. سریع سویی شرتی که از آن مازیار بود و به تن کرده بود را در آورده و می چرخاند تا توجه راننده راننده لودر را به خود جلب کند و از حال میرود…
امید ،معدن چی ای که دانیال را نجات میدهد
امید راننده لودر معدن بود. امید تمام این شب ها نور ماشین آنها را در فاصله خیلی دور دیده بود اما از ترس و وحشت هرگز به سمت نور نرفته بود چرا که آن منطقه بسیار ترسناک است و معدن چیان به جز وارد خاص مانند گم شدن کسی یا اتفاقی مهم به آن سمت نمیروند.
پایان ماجرا
جسد مازیار در فاصله ۲۰ کیلومتری ماشین و رامین ۳ کیلومتر بعد از او پیدا شدند…
مقصر از زبان سامان و دانیال
به نظر این دو دوست ای که در اثر معجزه زنده ماندند غرور بی جایشان بود! و تنها خواسته شان این است که مادرها و خانواده مازیار و رامین این دو را ببخشند…
تماشای قسمت دوم و شنیدن داستان آن ۴ نفر و کویر از زبان خودشان
توصیه های امیر حسین آرمان
اگر قصد سفر کردن به کویر داشتید حتما بیش از یک ماشین باشید، برای سفر یکروزه خوراکی و موارد مورد نیاز برای حداقل ۴ روز به همراه خود داشته باشید. / امیر حسین آرمان متولد ۱۴ آبان ۱۳۶۱در تهران بازیگر سینما و تلویزیون است.
در موج باز بخوانیم:
12 دیدگاه
ناشناس
خیلی غم انگیزه:(
محمدی
آخی الهی من برا دوتاشون بمیرم خیلی سخته رفیقات و از دست بدی من سه ماهه رفیقم برای همیشه قهر کرده و برنمیگرده هرشب دارم گریه میکنم حالا اینا چی سه ساله رفیق هاشون رو از دست دادن حال و روز اینا چی بوده یاد خاطره هایی که باهم داشتن، تو عکس هایی که باهم بودن، جاهایی که باهم میرفتن همش یه درد بزرگ بوده انگشتر دانیال جان چیزه قشنگی داشت “سرنوشت” پر معنا و مفهوم( دوست دار دوقهرمان بزرگ سامان و دانیال عزیز محمدی از ورامین )
اسحاق
داستان عجیب غریبی بود. واقعا شوک شودم وقتی خوندم
ناصر
خیلی سواله برام چرا فردای اون روز که فهمیدند گم شدند چهار نفری همون راهی که اومده بودند را باهم پیاده برنگشتند قطعا به همون معدن که از کنارش رد شده بودند می رسیدند و همه نجات پیدا می کردند راه هم از همانطور که گفتند ماشین رو و مشخص بود..
ناشناس
آخه اصلا تا حالا کویر نرفته بودن که! نمیدونستن واقعا گیر افتادن واسه همین اولاش خیلی نترسیده بودن ظاهرا و امیدوار بودن یکی میاد نجاتشون میده... مشکلشون این بود که خوراکی و آب کم داشتن واسه همین هی تلاشای نصفه نیمه و گرمای هوا و خوراکی کم براشون دردسر ساز شده فکنم.
mino
رامین و مازیار از تشنگی فوت کردن؟یا اتفاق دیگه ای افتاده بوده؟
ستاره
سلام.
اونطور که من دیدم نزدیکه دریاچه نمک که نزدیکش همون معدن نمکه، باتلاق هست. اون دو تا نسیر و اشتباه رفتن افتادن تو باتلاق
آرتا
مطمنم.. رفته بودن تریپ
ناشناس
خیلی متاثر شدم
pari
فامیلی دانیال چیه؟!؟
اسماعیل
نام کامل دانیال : “دانیال اسدی” است.
ناشناس
اسدی