بیماری لنفوم و سرطان لنفوم میثم کریمی مهمان امشب ماه عسل شنبه ۱۹ خرداد ۹۷
میثم کریمی متولد روستای کهنوج (گوغر) در استان کرمان مهمان امشب ماه عسل بود.میثم کریمی بیمار سرطانی بود که از دام بیماری سرطان لنف نجات یافته و با یکی از دکترهای کشیک بیمارستانی که بستری بود ازدواج کرده است.
میثم کریمی : «پدرم در دوران جوانی کشاورزی می کرد و بعد از مدتی به دلیل شغل پدرم به بندرعباس و کرمان و تهران و شیراز سفر کردیم و به همین دلیل با فرهنگ های بسیاری از ایران زمین آشنا شدم. چون پدر من همیشه خیلی بزرگتر از سن خودم با من حرف میزد من متفاوت از هم سن و سال های خودم بودم و همیشه توقعات خانواده ام از من بیش از سن من بود. در حدود ۶ ۷ سالگی پدرم می گفت دوست دارم پسرم مهندس شود و من اصولا از حرفای پدرم گاهی درک درستی حتی نداشتم اما می گفت : امیدوارم به جایی برسی که اگر روزی کاره ای شدی بهترین باشی و من از کودکی آرزو داشتم آرزوی پدر و مادرم را برآورده کنم و امروز فوق لیسانس معماری دارم و پدرم از مهندس شدن من خیلی خوشحال شد. اوایل احساس تحمیل شدن داشتم اما بعد خودم هم از مهندس بودن خوشم آمد. من نوه ی اول خانواده بودم و همین باعث شد که سوگلی فامیل بشوم و توجه به من کلا از طرف خانواده ی پدری و مادری زیاد بود و به همین دلیل اصولا جنگجو نبودم و تقریبا همه چیز همیشه فراهم بود.»
زندگی میثم با شنیدن خبر ابتلا به سرطان عوض شد : بعد از نمونه برداری به من گفتند که سرطان داری…
میثم کریمی : «من در یک پروسه ی زمانی خیلی وزن کم میکردم و نمی دانستیم دلیلش چیست تا اینکه مادرم مدتی معده درد می شد و برای چک کردن علت معده درد مادرم به بیمارستان رفتیم که خوب خدا را شکر مادرم مشکلی نداشت و در لحظه ی خداحافظی به دکتر گفتم راستی آقای دکتر من یکماهی است که یه غده ی کوچک زیر بغل من در آمده است و حدودا الان به اندازه ی یک پرتغال شده است و دکتر گفت ۷ نقطه ی تو درگیر شده است و باید پاتولوژی بشوی چون هفت نقطه ی حساس تو را غده گرفته است… به مادرم نگاه کردم و گفتم مادر چیزی نیست و … خاطرم هست اون شب خیلی شب بدی بود و با پرس و جوی فامیل دکتری را پیدا کردیم که سریع باید می آمدیم تهران چون دکتر فقط تا پنج شنبه بود و جمعه ۶ ماه از ایران می رفت. یک ضرب در حالی که حتی اشک می ریختم رانندگی می کردم و مدام این حس را داشتم که باید به ۶ صبح برسم… چون دکتر گفته بود ۷ نقطه ی بدن تو درگیر شده است و این برایم قابل باور نبود… رسیدیم به قم و بعد تهران…»
میثم کریمی : «تمام بدنم یخ کرده بود و دکتر هم گفت بدون وقفه باید نمونه برداری شوی… دختر داییم ساغر، داییم مادرم و زنداییم با من آمدند… من با زرنگی رفتم و یواشکی جواب پاتوبیولوژی ام را گرفتم و به من گفتند اوضاع بیماری خیلی خراب است و سریعا باید مریض شیمی درمانی شود و شاید کورسوی امیدی باشد اما اوضاع خیلی خراب است.»
میثم کریمی : «اصلا فکرش را هم نمی کردم چون من به صورت حرفه ای ورزش می کردم و کلا شوک شده بودم… یکی دو تا از دکترهای دیگر تهران را هم رفتم و همه گفتند پسرم ۵۰ ۵۰ است خوب شدن تو چرا که شدت مریضی تو به حدی است که نیروی جوانی تو تو را سر پا نگه داشته است و ۷۰ درصد از نیروی ایمنی تو از بین رفته است و کبد، زیر بغل، کشاله ی ران، گردن و … درگیر شده بود و اصلا دکترها هم نمی دانستند باید چه کنند…»
میثم کریمی : «۶ ۷ ساعت اول اصلا نمی دانستم باید چه ری اکشنی نشان دهم اما یکم که به خودم آمدم دیدم دکترها راست می گویند… من مدتی بود شبها عرق می کردم، درد هم گاهی داشتم و وزنم هم کم شده بود و … دکترها گفتند کجا هستی؟ گفتم کرمان… گفتند برگرد کرمان و آنجا درمان خود را شروع کن. من برگشتم کرمان و پیش دکترم رفتم و گفتم تمام دکترهای تهران مرا نا امید کرده اند و گفته اند امید زیادی نیست اما دکتر من در کرمان در مطب را نشان داد و گفت خوب می کنم تو را و از در مطب بیرون می فرستم…. انگار دنیا برایم عوض شد و یکی پیدا شده بود که میگفت خوبت می کنم…»
میثم کریمی : «پروسه ی اول شیمی درمانی تمام شد و سه نقطه از بدن من که البته خیلی مهم نبود تقریبا از بین رفت و امیدی گرفتم اما پیش از شروع دومین بار شیمی درمانی همان یه نقطه هم مجددا فعال شد و گرید مریضی من از ۱ به ۴ تبدیل شد، دو طرف گردنم که به تیروئید نزدیک بود، جناغ سینه و … همه درگیر شدند و آنقدر درد می آمد سراغم که خدا می داند اشهد خودم را می گفتم زیر درد، درد واقعا شدید بود و مادرم هم فقط گریه میکرد… یکبار مثل مار دور خودم می پیچیدم که دیدم پدرم در حال دعاست و گریه می کند و می گوید خدایا چی کارش کنم؟… در آن لحظه اولین بار بود که اشک پدرم را دیدم و به خودم گفتم از این لحظه به بعد اگر بمیرم دیگه دردم را بروز نمی دهم… بالش را از درد گاز می گرفتم اما به روی خودم نمی آوردم. تصمیم گرفتم که خوب بشوم… دلم را به خدا سپردم و گفتم خدایا اگر قرار به رفتن است که اول پاکم کن و بعد من را ببر و اگر قرار به خوب شدن است همین الان خوبم کن… اونجا بود که خدا به یکباره در زندگی من پدیدار شد… قران می خواندم که به یکباره به آیه : فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا رسیدم و به یقین رسیدم که بعد از هر سختی آرامشی هست…»
میثم کریمی : «کسی که مثل یک مربی کارکشته من را آبدیده کرد و من را تربیت کرد در روز چهارم ماه رمضان خدا بر سر راه من قرار داد… کسی که خودش زجر کشیده بود و از آن لحظه گفتم حالا که این خانم با صداقت به زندگی من آمده است من مثل یک بچه ی لجباز شدم که باید خوب می شدم…»
همسر میثم کریمی : «من در بیمارستانی که میثم بستری بود، یک شب کشیک بودم و چون پدر خودم دقیقا همان بیماری میثم را داشتم و فوت شدند من به این دلیل هیچ وقت در بیمارستان در بخش انکولوژی کشیک نمی شدم چون پیش زمینه ی وحشتناکی داشتم… خاصه آن شب در بخش بودم که دیدم یک آقا پسر جوانی در بخش پرستاری نشسته اند و مو و مژه ندارند و مشخص بود در حال شیمی درمانی بودند… متوجه می شدم که میثم با پرستاران در حال صحبت است و هیچ چیزی شبیه به بخش انکولوژی نبود… در واقع این رمضان پارسال بود. دوست من تماس گرفت و گفت خانم دکتر اگر کاری نداری بیا برویم بیرون و یک بستنی بخوریم چون بعد از افطار بود… میثم حرف ما را شنیده بود و متوجه شده بود که میروم بستنی بخورم برای همین به یکباره به من گفت خانم دکتر آخه این درست است من اینجا بشینم و شما بستنی بخورید…برای همین بعد از خوردن بستنی برای بیماران سیب زمینی خریدم و برای میثم هم آوردم چون دلم برایش سوخته بود…»
میثم کریمی : «آن لحظه که خانم دکتر وارد شد و دیدم چون بستنی برایم ضرر دارد، سیب زمینی خریده و آورده است خیلی خوشحال شدم اما به محض اینکه از اتاق بیرون رفتم دیدم همه در حال خوردن سیب زمینی هستند!… خلاصه چون دوست داشتم راه حرف را با خانم دکتر باز کنم و الکی پرسیدم دکتر این دستگاهی که فشار بیماران را با آن می گیرید چیست و چگونه کار می کند… به من گفت دوست داری باد بگیری؟گفتم بله… آمد و سریع به شکل پانتومیم یاد داد و تمام شد…بعد مریضی آمد و دکتر به من گفت: بیا فشار این مریض را بگیر ببینم یاد گرفته ای یا نه…»
همسر میثم کریمی : «میثم به قدری روحیه و انرژی مثبت داشت که اصلا وقتی انسان با او صحبت می کرد باورش نمی شد که میثم مریض است…یکروز چون می دانستم میثم مهندس معمار است به او گفتم آقای مهندس می توانید کمک کنید ما یک خانه ی مناسب پیدا کنیم و … همین پروسه ی پیدا کردن خانه باعث شد شماره ی من را میثم به دست آورده و شروع به ارسال پیغام های کم و بیش کرد…»
میثم کریمی : «ارسال دادن پیغام و اس ام اس و … ادامه یافت و من به پروسه ی پیوند مغز استخوان رسیدم… آنجا کاملا قرنطینه بودم و هیچ تماسی با بیرون نداشتم… هر لحظه که اراده می کردم همسرم پشت پنجره ی کوچکی بود که تنها راه ارتباط من با دنیای بیرون بود…من عاشق شده بودم و همسرم هم عاشق من شده بود…عاشق شدن در مسیر بیماری من اول با عشق به خدا شروع شد، خدا به من امید داد، نیرو گرفتم، جنگجو شدم، تلاش کردم، عشق خودم را پیدا کردم و خدا را شاکرم که خوب شدم.»
همسر میثم کریمی : «میثم به من قول داد و گفت صفر تا صد مریضی با من تو بقیه ی زندگی را کنترل کن و من هم همین را به مادرم انتقال دادم… مادرم و تمام خانواده ام با ازدواج من و میثم مخالف بودند چون پدر من هم دقیقا با همین مریضی میثم از بین رفته بود و همه نگران بودند و می ترسیدند و مخالف ازدواج ما بودند…»
میثم کریمی : «من همه چیز را از خدای خودم گرفتم…هم سلامتی، هم عشق و هم زندگی صحیح و این به من آموخت که در زندگی هیچ چیزی بالاتر از خدا هرگز وجود ندارد و او توانای قادر است.»
2 دیدگاه
وحید
شهرستان بافت گوغرصحیح است کهنوج درست نیست
ناشناس
شهرستان بافت گوغر نه کهنوج