برنامه ماه عسل چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۶ – ماجرای تصادف وحشتناک در جاده تاکستان به زنجان و داستان اهدا کلیه و کبد
میهمان : آقای سعید حاجی زاده – روح الله روان شیر – میثم (متولد خراسان جنوبی)
شروع داستان : ۱۶ سال پیش وقتی روح الله روان شیر ۱۱ ساله بود دچار عارضه کلیه شد. او اسم این اتفاق را برای خودش بیماری خاموشی گذاشت که فرشته نجاتی زندگی او را نجات داد…
روح الله فوتبالیست خیلی خوبی بود و آن زمان به اسم خداداد عزیزی زمان معروف بود. مادر روح الله به دلیل مشکل کلیه او ، به او اجازه بازی کردن با بچه های دیگر را نمیداد چرا که همیشه نگران وضعیت جسمی و تاب و توان روح الله بود. آقای حاجی زاده ۴۲ ساله در روستای حصار افشاریه در نزدیکی تاکستان از توابع قزوین و خانواده ای کاملا متوسط دنیا آمده است. پدرش زمان به دنیا آمدن روح الله تقریبا از کار افتاده بوده و به دامداری و کشاورزی میپرداخت. برادر بزرگ آقای حاجی زاده همیشه یک خودکار و دفتر برداشته و در ۴ سالگی پشت مدرسه برادرش رفته و التماس میکرد که تو رو خدا بگذارید من هم به مدرسه بیایم. اینکار تا آذر ماه ادامه یافت تا اینکه معلم مدرسه دلش سوخته و او را به کلاس راه داد. دی ماه در امتحانات نوبت اول قبول شده و نهایتا موفق شد به کلاس دوم برود!… آقای حاجی زاده چنان استعداد و علاقه ای از خود در درس خواندن نشان داد که نهایتا معلم ها پدرش را مجاب کردند که در ۷ سالگی او به شهر کوچ کنند تا او بیشتر بتواند پیشرفت کند…
نقل مکان به تاکستان
آقای حاجی زاده ۷ ساله بود که به همراه خانوادش به تاکستان آمدند… بعد از اتمام سوم راهنمایی وارد دانش سرای ۴ ساله شده و استخدام آموزش پرورش شده و معلم شد. نکته اینکه دانش سرایی ها به سربازی نرفته و ۸ سال در مناطق محروم تدریس میکنند. سعید حاجی زاده ۱۶ ساله بود که با دختری که بپه تهران بوده و ۱۲ ساله، صیغه محرمیت بینشان خوانده شده و ۸ ماه بعد عقد کردند و نهایتا در ۱۴ و ۱۸ سالگی ازدواج کردند. حاجی زاده نزدیک به ۸ سال در روستاهای اطراف زنجان تدریس کرد و از این مدت ۳ سال اول را خانمش با او نرفته و پیش مادر شوهرش مانده بود.
ماجرای تصادف
سال ۸۰ یعنی ۱۶ سال پیش بود که پسر خانواده حاجی زاده به دنیا آمد و به همین دلیل آنها از مناطق محروم به شهر خودشان (تاکستان) منتقل شدند و بعد از آن آقای حاجی زاده در دانشگاه زنجان تربیت بدنی قبول شد. او برای رفتن به دانشگاه همیشه در کمربندی شهر می ایستاد تا اتوبوس هایی که می آیند را سوار شده و به زنجان برود. از آنجاییکه سوار شدن در کمربندی خطرات مختلفی از جمله عبور ماشین های سنگین و … را داشت، یک روز برخلاف همیشه تصمیم میگیرد صبح زود رفته و در داخل شهر سوار اتوبوس شود. او در داخل شهر اتوبوس ای به مقصد زنجان را که حدود ۱۵ نفر مسافر داشت دیده و سوار آن میشود. حاجی زاده در صندلی پشت راننده کنار پیرمرد تنهایی نشست. یک ساعتی پیرمرد شروع به تعریف کردن از گذشته برای حاجی زاده کرد و تا حدود ۱۵ کیلومتری زنجان حاجی زاده به حرف های پیرمرد گوش داد اما نهایتا با این فکر که به محض رسیدن به زنجان هم باید در کلاسها شرکت کرده و به حرف اساتید گوش بدهد لذا تصمیم میگیرد بلند شده به صندلی های عقبی اتوبوس برود تا بتواند کمی استراحت کند… برف می آمد و جاده لغزنده بود. به محض بلند شدن حاجی زاده برای جا به جایی اتوبوس برای سبقت به سمت مقابل جاده میرود که به گفته حاجی زاده او این صحنه را میبیند که یک تریلی با بار آهن از رو به رو آمده و شاید در ۳ ثانیه تصادف اتفاق افتاده و او بیهوش میشود…
رساندن مصدومان به بیمارستان زنجان
بعد از تصادف (به نقل از آقای سعید حاجی زاده) ، یک نیسان گرفته شده و همه را (حتی حاجی زاده بیهوش را) به عنوان مرده در نیسان گذاشته و به بیمارستان زنجان منتقل کرده و همه را در سردخانه میگذارند. از آنجاییکه در سردخانه بیمارستان ۹ جای خالی بوده است حاجی زاده جا نشده و او را در کف سردخانه میگذارند… بعد از مدتی که احتمالا برای جا به جایی پرسنل بیمارستان به سردخانه می آیند، متوجه گرم بودن بدن حاجی زاده میشوند!… حاجی زاده را به تهران منتقل میکنند… تصادف (در سال ۸۰ ) و در یک روز چهارشنبه اتفاق افتاده و حاجی زاده دوشنبه به هوش می آید… تمام کسانی که در اتوبوس بودند همه مردند به جز حاجی زاده… از آنجاییکه آن زمان حاجی زاده ۴ روز از چهارشنبه تا پایان شنبه را در دانشگاه می ماند و موبایل و وسیله ارتباطی امروزی را هم نداشت خانواده او از جریان تصادف و اتفاقاتی که او هم در آن بوده است مطلع نشده بودند تا اینکه بعد از پایان ۴ روز و عدم خبر دادن حاحی زاده و برگشتنش به خانه نگران شدند… حاجی زاده یک هفته در بیمارستان بوده و روز ۷ هفتم بعد از تصادف (یعنی سه شنبه هفته بعدش) با خانواده خود تماس گرفته و گفته بود این هفته درسم زیاد است و لذا فعلا به خانه برنمی گردم…
مرخص شدن از بیمارستان
سعید حاجی زاده تا زمان مرخص شدن هم به خانواده خود اطلاع نداده و با کمک یکی از دوستانش از بیمارستان مرخص شده و به خانه برمیگردد… چرا که فکر میکرده تا از تاکستان خود را به تهران برسانند نگران شده و ممکن است اذیت شوند…
خاطره ای از قدیم
زمانیکه حاجی زاده در دانشسرا درس میخواند سر راهش یکی از دفاتر انجمن بیماران کلیوی بود و همیشه با خود فکر میکرد مگر میشود کسی عضوی از بدن خود را به دیگری اهدا کند؟… پدر سعید حاجی زاده شخصی بوده است که ممکن بود با کفش رفته و کسی را دیده باشد که کفش نداشته و کفشش را به او داده باشد و به همین دلیل حاجی زاده با دیدن تابلو انجمن حمایت از بیماران کلیوی همیشه به این فکر میکرد که چگونه میتوان عضوی از بدن را اهدا کرد…
تصمیم برای اهدا عضو
بعد از فهمیدن واقعه ی وحشتناک تصادف که همه مسافران به طرز بدی کشته شدند و فقط او زنده مانده بود، به شکرانه این عمر دوباره به یاد انجمن بیماران کلیوی افتاده و تصمیم میگیرد یک کلیه خود را اهدا کند… سعید حاجی زاده ۲ ماه بعد از مرخص شدن از بیمارستان هم در منزل استراحت مطلق بوده و همان زمان هم همین تصمیم را گرفته بود… همسر او در آن زمان با تصمیم او مخالف بودند چرا که او خودش هنوز ضعف جسمانی داشت…
دانش آموزی در یکی از روستاهای اطراف
حاجی زاده از طریق انجمن بیماران کلیوی تاکستان متوجه شده بود که دانش آموزی هست که نیازمند کلیه است… آن دانش آموز “روح الله روان شیر” بود که ۳۰ در روستای با فاصله ۳۰ کیلومتری تاکستان زندگی میکرد. بعد از معرفی شدن روح الله، با برادر او تماس گرفته شده و ۲ هفته ای زمان برد تا آزمایشات و … انجام شده و مراحل اهدا کلیه صورت پذیرد.
سال ۱۳۸۰ اهدا کلیه حاجی زاده به “روح الله روان شیر” انجام شد…
محمد حسین پسر ۱۷ ساله خانواده تا پارسال که روح الله پیش آنها برود خبر نداشت که پدرش یک کلیه خود را اهدا کرده است… هروقت محمد حسین از پدرش در خصوص جای زخم پدرش سوال میکرد میگفت مربوط به ماجرای تصادف است… سعید حاجی زاده دوست نداشت معنویت کار کم شود و یا روح الله و خانواده اش خود را مدیون او بدانند، به همین دلیل اصلا بعد از عمل روح الله و خانواده اش را ندیده و ارتباطی با او نگرفته بود…
داستان از زبان روح الله
روح الله بعد از ۱۵ سال احساس وطیفه میکند که به سراغ آقای حاجی زاده رفته و او را بیابد… گشته و آدرس آقای حاجی زاده را در تاکستان رفته و به درب منزل او میرود. جلوی درب منزل فرزند کوچک خانواده را که در حال فوتبال بازی کردن بود را به او نشان میدهند و روح الله پیش او رفته و ازش میخواهد تا او را به درب منزلشان و به دیدن پدرش ببرد… سعید حاجی زاده ابتدا روح الله را نمیشناسد تا اینکه روح الله دست بر کلیه خود گذاشته و به او میگوید کلیه…حاحی زاده شوک شده و با ذوق و اشک روح الله را در آغوش گرفته و به منزل دعوت میکند. روح الله مه ورزش را خیلی دوست داشت، بعد از پیوند به انجمن رفته و امکان مشارکت در ورزش ی تیم ورزشی را جویا میشود که به تیم تنیس روی میز معرفی میشود.روح الله اکنون عضو تیم ملی تنیس روی میز (تیم مربوط به پیوند اعضا) است که در همین ماه هم برای مسابقات بین المللی به اسپانیا خواهد رفت…
داستان آقای میثم مطهری
پدر و مادر آقای میثم مطهری معلم بودند. مطهری یک خواهر کوچکتر و یک برادر بزرگتر دارد. او هر روز در این سفرهای روزانه با پدر و مادرش به این فکر میکرد که وضعیت فرهنگی جامعه اش را بررسی کند. شاید به همین دلیل هم از همان دوران ابتدایی جذب تاتر و نمایش مدرسه و … پیوست و نهایتا اکنون فارغ التحصیل مقطع دکترا در رشته تاتر از دانشگاه است. میثم میگوید : مشکل کبد بر اساس بیماریهای ارثی ، بیماری هپاتیت و یا مصرف دخانیات و موادهای خاص میشود که میثم اهل هیچکدام نبود.
مشکل پیش آمده برای میثم
میثم دانشجوی دوره دکترا بود که طرح های پژوهشی مختلفی را انجام میداد. در یکی از طرح های پژوهشی که میثم انجام میداد مشکلی پیش آمد…میثم طرح پژوهشی خود را بسیار جامع و کامل بود با یک ناشر مطرح کرده و او میپذیرد کتابش را چاپ کند اما با این شرط که به دلیل قطور بودن در چند جلد نشر داده شود. جلد اول که چاپ شد میثم روی جلد کتاب نوشته شده بود : «نویسنده : مطهری و دیگران»
جلد دوم که چاپ شد نویسنده دوم و سوم برای کتاب میثم افزوده شده بود!!!!… میثم اعتراضات مختلفی کرد و جوابی که از ناشر شنید این بود که بابا تو نویسنده اول هستی جاه طلبی نکن و … جلد سوم که چاپ شد کلا نام میثم از کتاب، شناسنامه و عنوان حذف شده بود که باز میثم اعتراض شدید خود را به ناشر کرد و ناشر قول داد در جلد چهارم کتاب را اصلاح کند اما متاسفانه با چاپ جلد چهارم حتی تیترها و … هم عوض شده بود… میثم با اعتراضات شدید خود با ناشر مواجه شد و در همین روند اعتراضات زخم معده گرفته و به دکتر میردامادی مراجه میکرد… میثم در تهران غریب بود و تنها زندگی میکرد چرا که بچه شهرستان بود…دکتر میردامادی در حین درمان زخم معده میثم به او گفته بود لکه ای در کبد تو میبینم احتمالا تحت استرس های خاص و زیادی بوده ای باید زخم معده تو خوب شود تا بعد به کبد تو رسیدگی شود اما متاسفانه بعد از ۱۰ روز که او را سونوگرافی میکردند متوجه شدند که میثم کبد خود را از دست داده است!… دکترها حیرت زده میثم را به بیمارستان امام خمینی منتقل کردند و به سرعت در ساعت ۱۲ شب فردا به او پیوند کبد زدند اما با این کار بدن میثم کبد را پس زده و فشار میثم به ۲۷ رسیده بود که پزشکان مجبور به انتقال مجدد میثم به اتاق عمل و خارج کردن کبد از بدن او شدند… فردای آن روز ۱۰ آذر ۱۳۹۴ که شب اربعین هم بود میثم باز در صف انتظار پیوند کبد است… خانم جوانی تصادف میکند… در سطح شهر اعلام شده بود که فرد نخبه ای که دانشجوی دکترا است ، ۲ فرزند دارد و در انتظار کبد است و اگر تصادفی رخ داد و فرد فوت شده گروه O+ بود او را در صورت رضایت برای پیوند اعضا به بیمارستان امام خمینی تهران منتقل کنند تا کبد او برای میثم پیوند زده شود…میثم تا آن اتفاق حتی نیم ساعت هم در بیمارستان بستری نشده بود…اما بعد از پیوند کبد آن خانم جوان هم تمام بدن او دچار مشکلات مختلف شد… ریه او بارها آب آورد، کلیه هایش از کار افتاده بود و …
نتیجه پاتوبیولوژی کبد میثم
۲ ماه بعد از خارج شدن کبد میثم از بدنش، مشخص میشود علت مشکل میثم رسیدن لخته ای خون به مجرای ورودی کبد میثم بوده که باعث از بین رفتن کبد او شده است و علت آن عصبانیت و فشارها و ناراحتیهای وارد به او به دلیل استادی بود که کتاب میثم را آنگونه چاپ کرد…از زبان میثم : هرگز آن استاد را نخواهم بخشید چرا که ممکن بود آن لخته خون به قلب یا مغزم رسیده و مرده باشم و دو فرزندم بی پدر شده باشند…
مشاهده ویدئو صحبت مهمانان این قسمت
مطالب مرتبط را بخوانیم:
- داستان خانم جعفری (فروشگاه یاعلی) در ماه عسل
- ماجرای قتل و قصاص بین طایفه های بابایی و مرادی در روستای خرمنان در ماه عسل
- روستای خرمنان کجاست؟
- داستان سامان و محمدرضا در ماه عسل(جا به جا شدن بچه ها)
- دکتر محمد حسین فلاح کیست؟
- داستان نجات دست قطع شده نوزاد ۱۳ ماهه (ساجد) در ماه عسل
- دکتر امید لیاقت فوق تخصص جراحی دست